همه ی زندگی من وندا عسلهمه ی زندگی من وندا عسل، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

پرنسس زیبای ماما و بابا

وندا ، دنیای بابا

وندای عزیزم چند وقته که می خوام واست از احساس خودم ، لحظه ی تولدت بنویسم اما متاسفانه وقت نشد و بابا از این بابت عذر می خواد. این اولین مطلبیه که بابا واست می نویسه. شاید تولدت بهونه ی خوبی باشه واسه نوشتن. در ابتدا خداوند رحمان رو شکر می کنم که بزرگترین هدیه زندگیمو در قالب یه فرشته ی آسمونی واسم به زمین فرستاد. عزیزم هر روز که میگذره بیشتر و بیشتر به این اعتقاد پیدا می کنم که تو هدیه ای باشکوه از طرف خدایی. می دونی آخه موقعیت ما برای بچه دار شدن خوب نبود. من کار و درآمد خوبی نداشتم تا بتونم مخارج یه بچه رو اون طوری که دل من و مامانت می خواست تامین کنم. تا این که یه روز مامان صدف منو با خبر بچه دار شدنمون غافلگیر کرد. با وجود همه ی مشکل...
22 مرداد 1391

اولین سالروز تولدت هستی ما وندا کوچولو

زندگی قشنگ ما وقتی داشت یکنواخت می شد ، خدا یکی از فزشته هاشو کم کرد و هدیه داد به ما، تا زندگیمون روز به روز زیباتر و شیرین تر بشه و ما با همه ی وجود پاره ی تن و عصاره ی زندگیمان را دوست می داریم پرنسسم تولدت مبارک یکسال چقدر زیبا گذشت ، آرزو میکردم خودت بتونی خودتو سرگرم کنی ، بازی کنی ، دنبالم بیای ، صدام کنی و بگی مامان یکسال تو بغل هم خوابیدیم و خواب فرداهای زیبارو دیدیم حالا چهار دست و پا انقدر سریع به همه جا سر میزنی که منم چهار چشمی مراقبتم، میگی مامان، می پرسی کیه ، چیه بابا رو صدا میزنی و میگی دَ دَ تا ببردت بیرون با انگشتای کوچمولوت غذا دهن منو بابا میذاری حالا دیگه سلیقه ی غذایی داری و به جز شیر م...
6 مرداد 1391

من با این تب چیکار کنم

قربون دخمل نازم برم ، فقط یه روز مونده به اولین زادروز پرنسسم اما دیروز باز تب کرده، دکتر هم گفت گلوش عفونت داره و بهش آزیروسین و استامینوفن و دیفن هیدرامین داده ، هفته ی دیگه می برمش یه دکتر دیگه تا شاید بفهمه این عفونت از کجاست امروز پنج شنبه ست و دکتر نیستش اما شنبه حتما هست گل خوشگلم زود خوب شو که دارم دیوونه میشم، بخاطر مامان خوب شو ، خدایا کمک کن  مریضی کوچولوی من زود تموم بشه و درمان بشه و عفونت از بدنش بره
5 مرداد 1391
1